نوشته شده توسط : زضا
خدايا : من گمشده ي درياي متلاطم روزگارم و تو بزرگواري !پس اي خدا! هيچ مي داني که بزرگوار آن است که گمشده اي را بهمقصد برساند ؟ تا ابد محتاج ياري تو ، رحمت تو ، توجه تو ، عشق تو ،گذشت تو ، عفو تو ، مهرباني تو ، و در يک کلام ... محتاج توام

:: بازدید از این مطلب : 778
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 24 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : زضا
ملا و شراب فروش!!!سرمایه داری در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله کابل رستورانی ساخت که در آن موسیقی و رقص بود و برای مشتریان مشروب هم سرو می شد.ملای مسجد هر روز در پایان موعظه دعا می کرد تا خدا صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی بر این رستوران نازل!یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدید شد و رستوران به خاکستر تبدیل گردید.ملا روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و اضافه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود. اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیری نپایید. صاحب رستوران به محکمه شکایت برد و از ملای مسجد خسارت خواست!ملا و مومنان چنین ادعایی را نپذیرفتند!قاضی دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دو جانب دعوا را شنید، گلویی صاف کرد و گفت : نمی دانم چه بگویم سخن هر دو را شنیدم :؟!"یک سو ملا و مومنانی هستند که به تاثیر دعا و ثنا ایمان ندارند!وسوی دیگر مرد شراب فروشی که به تاثیر دعا ایمان دارد...!"

:: بازدید از این مطلب : 234
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 23 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : زضا
گفتی برو ...رهایم کن ...و من بیچاره ِ به این می اندیشم ...که آخر چگونه می شود ...قطره باران را از دریا جدا کرد ... !چگونه ... ؟!حبیب صلحی زاده

:: بازدید از این مطلب : 436
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 23 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : زضا
عزیز من ،می گویی : آب از آب تکان نخورده است!اما، کمی دقت کن!روزهایِ من،لاغر شده اند،و شعرهایِ من،اندوهگین!و عشقهایِ تو،هر روز،رنگینِ رنگین!و من،هم چنان،ساده،عاشق،شیفته،به نامِ پاکِ خداوند،قسم می خورم.و به نامِ پاکِ خداوند،عشق می ورزم.و به نامِ پاکِ خداوند،عشق می ورزم.

:: بازدید از این مطلب : 142
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 23 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : زضا
شب فرو می افتاد.به درون آمدم و پنجره ها را بستم.باد با شاخه درآویخته بود.من، درین خانه ی تنها، تنهاغم عالم به دلم ریخته بود.ناگهان حس کردم:که کسی،آنجا، بیرون، در باغ،در پس پنجره اممی گرید...صبحگاهان،شبنممی چکید از گل سیب.ه.ا.سایه

:: بازدید از این مطلب : 260
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 23 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : زضا
در حقیقت آدم‌ها هیچ کس را ندارند ،این را آدم روزهای جمعه از جاهای خالی‌ آنهایی که باید باشند و نیستند ، می فهمدنیکی فیروزکوهی

:: بازدید از این مطلب : 177
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 23 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : زضا
اين پا چرا اينقدر كج راست ميشه عشقم كشيده اين جوري باشم خوبه ادم عشقي باشه داشم سلطان غم ها مادر سلطان قلب ها پدر

:: بازدید از این مطلب : 147
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 23 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : زضا
مادربه سلامتي مادر واسه اينکه ديوارش ازهمه کوتاهتره!به سلامتي مادر بخاطر اينکه هيچوقت نگفت من هميشه گفت بچه هام...به سلامتي مادر بخاطر اينکه هميشه از غمهامون شنيد اما هيچوقت از غمهاش نگفتبه سلامتي مادر بخاطر اينکه از سلامتيش براي سلامتي بچه هاش هميشه گذشتهبه سلامتي مادر بخاطر زندگي که همراه با شادي و اميد و مهربوني بهمون ميدهبه سلامتي مادر چون هيچوقت خستگيشو به رخمون نميکشه و ازش گلايه اي نميکنهبه سلامتي مادر چون اگه خورشيد نباشه ميشه گذرون کرد اما بدون حضور مادر زندگي يه لحظه هم معني نداره،اماباتمام­ اينها...!!!!! چه فريبانه بهشت را زير پايت خواندندو زمين را بر سرت خراب کردند مـــــــــــادر

:: بازدید از این مطلب : 154
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 23 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : زضا
سرانگشتان احساسم، تورا می جویند...پیدایت میكنم...چشم هایم را می بندموباورم می شود كه هستی...صدای گام هایت،هنوز هم آرام و آرامم می كند...مثل امواج دریاست !!!غرق سكوتم می كند...این تویی...عطر نفس هایت را می شناسمبوی رازقی می دهند...به تنم می پیچدومست و خرابم می كند !!!دیگر رویا نیستهمه اش تویی..!"من ""چشمانم"و تماشای لحظه های با "تو" بودن...

:: بازدید از این مطلب : 162
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 23 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : زضا
پیرمردی به نوه ی خود گفت :فرزندم در درون ما بین دو گرگ کارزاری برپاست ؛ یکی از گرگ ها شیطانی به تمام معنا ، عصبانی ، دروغگو ، حسود ، حریص و پست ؛ و گرگ دیگر آرام ، خوشحال ، امیدوار ، فروتن و راستگو !!!پسر کمی فکر کرد و پرسید :پدربزرگ کدامیک پیروز است ؟؟؟پدربزرگ بی درنگ گفت : همانی که تو به او غذا می دهی …

:: بازدید از این مطلب : 135
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 23 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : زضا
روزی دختری از پسری که عاشقش بود پرسید:چرا منو دوست داری؟چرا عاشقم هستی …؟پسر گفت:نمی توانم دلیل خاصی رو بگم اما از اعماق قلبم دوستت دارم …دختر گفت :وقتی نمی تونی دلیلی برای دوست داشتن پیدا کنی چطوری عاشقمی؟؟؟پسر گفت… :واقعا دلیلشو نمی دونم اما دختر اصرار کرد که اللا و بللاباید دلیل بگی, پسر هم با بی میلی گفت :خب …من تو رو دوست دارم…چون …زیبا هستی…چون…صدای تو گیراست …چون …به من توجه ومحبت می کنی …تو را به خاطر لبخندت …دوست دارم …به خاطرتمامی حرکاتت…دوست دارم …دختر از سخنان پسر بسیار خشنودشد…چند روز بعد …دختر تصادف کرد و به "کما" رفت…پسر نامه ای را کنارتخت او گذاشت…نامه بدین شرح بود …:عزیز دلم …تو رو به خاطر صدای گیرایت دوست دارم …اکنون دیگر حرف نمی زنی …پس نمی تونم دوستت داشته باشم …دوستت دارم …چون به من توجه و محبت می کنی …چون اکنون قادر به محبت کردن به من نیستی…نمی تونم دوستت داشته باشم…تو را به خاطر لبخندت و تمامی حرکاتت دوست دارم …آیا اکنون می توانی بخندی …؟می توانی هیچ حرکتی بکنی …؟پس دوستت ندارم …اگر عشق احتیاج به دلیل داشته باشد…در زمان هایی مثل الان…هیچ دلیلی برای دوست داشتنت ندارم…آیا عشق واقعا به دلیل نیاز داره؟نه هرگز…و من هنوز دوستت دارم!!!

:: بازدید از این مطلب : 279
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 23 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : زضا
روزی دختری از پسری که عاشقش بود پرسید:چرا منو دوست داری؟چرا عاشقم هستی …؟پسر گفت:نمی توانم دلیل خاصی رو بگم اما از اعماق قلبم دوستت دارم …دختر گفت :وقتی نمی تونی دلیلی برای دوست داشتن پیدا کنی چطوری عاشقمی؟؟؟پسر گفت… :واقعا دلیلشو نمی دونم اما دختر اصرار کرد که اللا و بللاباید دلیل بگی, پسر هم با بی میلی گفت :خب …من تو رو دوست دارم…چون …زیبا هستی…چون…صدای تو گیراست …چون …به من توجه ومحبت می کنی …تو را به خاطر لبخندت …دوست دارم …به خاطرتمامی حرکاتت…دوست دارم …دختر از سخنان پسر بسیار خشنودشد…چند روز بعد …دختر تصادف کرد و به "کما" رفت…پسر نامه ای را کنارتخت او گذاشت…نامه بدین شرح بود …:عزیز دلم …تو رو به خاطر صدای گیرایت دوست دارم …اکنون دیگر حرف نمی زنی …پس نمی تونم دوستت داشته باشم …دوستت دارم …چون به من توجه و محبت می کنی …چون اکنون قادر به محبت کردن به من نیستی…نمی تونم دوستت داشته باشم…تو را به خاطر لبخندت و تمامی حرکاتت دوست دارم …آیا اکنون می توانی بخندی …؟می توانی هیچ حرکتی بکنی …؟پس دوستت ندارم …اگر عشق احتیاج به دلیل داشته باشد…در زمان هایی مثل الان…هیچ دلیلی برای دوست داشتنت ندارم…آیا عشق واقعا به دلیل نیاز داره؟نه هرگز…و من هنوز دوستت دارم!!!

:: بازدید از این مطلب : 217
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 23 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : زضا
كيا براي روز وكنتاين تنها هستن؟؟؟. . . . . . .بهترين لحظه هاي رو كه دوست داري باعشقت باشي به ياد خدا باش. . . خداوند معجزه كرد تورا آفريد تو هم معجزه كن در تنهايات به ياد او ويكتاي او باش.

:: بازدید از این مطلب : 221
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 22 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : زضا
بــــــر روی زمــيـن ،چــــيـــزی بــــزرگـتر از انــسان نـــيـست . .و در انـــــسـان ،چــــيـــزی بـــــزرگ او

:: بازدید از این مطلب : 166
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 22 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : زضا
عــــقـل بـی عــاطـفه خـــطـرنـاک اســـت ،و عــــاطـفه بـــدون عـــقـل قـــابـل اعـــتـماد نــیـست .آدم کـــامـل آنــــسـت کـــه هـــم عــــقل دارد و هـــم عـــاطـفه . . !

:: بازدید از این مطلب : 180
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 22 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : زضا
اشخـاصی کـه نـمی تــوانـند دیـــگـران را بــبخـشـند ،پــل هـایی را کـه بــایـد از آن عــبـور کـنـند ، خــراب مـی نــمـایـند . . !

:: بازدید از این مطلب : 179
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 22 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : زضا
نظر تون چي هر روز يكي از خاطرات زندگيم براتون بنويسم دوستان ياد تون ميياد كه بهتون معناي زندگي رو گفتم يكي از خاطراتي كه مي خوام بگم مربوط به اين گي كه داخل زندگي ميشه كه تونستم يا نتونستم خوب درسش كنم مي شه

:: بازدید از این مطلب : 169
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 22 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : زضا
فاحشه را خدا فاحشه نکرد؛ آنان که در شهر نان قسمت می کردند، او را لنگ نان گذاشته اند، تا هر زمان که خود لنگ هم آغوشی ماندند،او را به تکه نانی بخرند . . . . .صادق هدایت

:: بازدید از این مطلب : 227
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 22 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : زضا
پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد پیاده رو در دست تعمیر بود به همینخاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد . مرد بهزمین افتاد و مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان رساندند . پس از پانسمانزخم ها ، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود.پیرمرد درفکر فرو رفت . سپس بلند شد ولنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حالگفت:"که عجله دارد ونیازی به عکسبرداری نیست " پرستاران سعی در قانع کردناو داشتند ولی موفق نشدند . برای همین از او دلیل عجله اش را پرسیدند . پیر مردگفت : زنم در خانه سالمندان است . من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم نمیخواهم دیر شود !پرستاری به او گفت : " شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم . که امروز دیرتر میرسید.پیرمرد جواب داد : متاسفم.او بیماری فراموشی دارد ومتوجه چیزی نخواهد شد وحتی مرا هم نمیشناسد.پرستارها با تعجب پرسیدند : پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید در حالی که شما را نمیشناسد؟پیر مرد با صدای غمگین وآرام گفت : " اما من که او را مي شناسم "

:: بازدید از این مطلب : 195
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 22 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : زضا
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم کهمیام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونمتا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد حال دختر خوب نبود نیاز فوری به قلبداشت از پسر خبری نبود دختر با خودش میگفت : میدونی که من هیچوقتنمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی ولی این بود اونحرفات حتی برای دیدنم هم نیومدی شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم آرامگریست و دیگر چیزی نفهمید…چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده ؟ دکترگفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحتکنید..درضمن این نامه برای شماست..!دختر نامه رو برداشت اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد بازش کرد و درون آنچنین نوشته شده بود:سلام عزیزم الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحتنباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهتبدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم امیدوارم عملت موفقیت آمیزباشه(عاشقتم تا بینهایت)دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود اون قلبشو به دختر داده بودآرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد و بهخودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…

:: بازدید از این مطلب : 349
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 22 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : زضا
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند که یکی از آنها ازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود .شب که می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می کردند .یک روز برادر مجرد با خودش فکر کرد و گفت:‌درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می کند.بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.در همین حال برادری که ازدواج کرده بود با خودش فکر کرد و گفت :‌درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم. من سر و سامانگرفته ام ولی او هنوز ازدواج نکرده و باید آینده اش تأمین شود.بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند که چرا ذخیره گندمشان همیشه با یکدیگرمساوی است.تا آن که در یک شب تاریک دو برادر در راه انبارها به یکدیگر برخوردند.آنها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن که سخنی بر لب بیاورندکیسه هایشان را زمین گذاشتند و یکدیگر را در آغوش گرفتند.

:: بازدید از این مطلب : 206
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 22 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : زضا
زن جوانی بسته‌ای کلوچه و کتابی خرید و روی نیمکتی در قسمت ویژهفرودگاه نشست که استراحت و مطالعه کند تا نوبت پروازش برسد .در کنار او مردی نیز نشسته بود که مشغول خواندن مجله بود.وقتی او اولین کلوچه‌اش را برداشت، مرد نیز یک کلوچه برداشت.در این هنگام احساس خشمی به زن دست داد، اما هیچ نگفت فقط با خود فکر کرد: عجب رویی داره!هر بار که او کلوچه‌ای برداشت مرد نیز کلوچه ای برمیداشت. این عملاورا عصبانی تر می کرد، اما از خود واکنشی نشان نداد.وقتی که فقط یک کلوچه باقی مانده بود، با خود فکر کرد:“حالا این مردک چه خواهد کرد؟”مرد آخرین کلوچه را نصف کرد و نصف آن را برای او گذاشت!...زن دیگر نتوانست تحمل کند، کیف و کتابش را برداشت و با عصبانیت به سمت سالن رفت.وقتی که در صندلی هواپیما قرار گرفت، در کیفش را باز کرد تا عینکش رابردارد، که در نهایت تعجب دید بسته کلوچه‌اش، دست نخورده مانده .تازه یادش آمد که اصلا بسته کلوچه‌اش را از کیفش درنیاورده بود

:: بازدید از این مطلب : 229
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 22 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : زضا
تو چشای سیاهش زل زد همون چشمایی که وقتی ۱۶سال بیشتر نداشتباعث شد تا پسرک عاشق شود و با خواهش و التماس بالاخره کاری کرد که باهم دوست شدندخترک نگاهی به ساعتش کرد و میون حرفای پسرک پرید و گفت:من دیرم شده زودی باید برم خونه...همیشه همین جور بوده هر وقت دخترک پسرک را میدید زود باید بر میگشت...پسرک معطل نکرد و کادویی که برای دخترک خریده بود رو با کلی اشتیاق به دخترک داددخترک بی تفاوت بسته را گرفت و تشکری خشک و خالی کرد...حتی کنجکاویی نکرد داخل بسته رو ببیند پسرک خواست سر سخن روباز کند که دخترک گفت :وای دیرم شد..من دیگه برم خداحافظ...خداحافظی کردند و پسرک در سوک لحظه جدایی ماتم گرفت و رفتن معشوق را نظاره کرد ....دخترک هراسان و دل نگران بود...در راه نیم نگاهی به بسته انداخت ...یه خرس عروسکی خوشگل بود..هوا دیگه داشت کم کم سرد میشد و سرعت ماشین هایی که رد میشدند ترس دخترک رو از دیر رسیدن بیشتر میکردتا به سر قرار رسید ...پسره مثل همیشه ۵ دقیقه تاخیر داشت اما بازم مثل همیشه ریلکس بود...دخترک سلام کرد و پسر پاسخ گفتدخترک بی درنگ بسته را به پسر داد و نگاه پر شوقش را به نگاه پسر دوخت.پسر نیم نگاهی به بسته انداخت و گفت: مرسی...بسته را باز کرد و ناگاه چشمش به نامه ای افتاد که عاشق خوش خیال دخترک برای او نوشته بود...لبخندی زد و به روی خود نیاورد...چند دقیقه ای را با هم سپری کردنو باز مثل همیشه خداحافظی و نگاه ملتمس عاشقی که از لحظه ی وداع بیزار استاین بار دخترک عاشق بود و پسره معشوق اومعشوقی که شاید جسم اون سر قرار با 5 دقیقه تاخیر حاضر شده بود ،اما دلش از لحظه اول جای دیگه ای بود ........کمی آن طرف تر صدای جیغ لاستیکی دخترک و پسر را متوجه نقطه ای در آن طرف کردپسرکی در زیر چرخ های ماشین جان می دادو آخرین نگاهش دوخته شده به معشوقه ای بود که به او خیانت کرده بود

:: بازدید از این مطلب : 246
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 22 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : زضا
به سلامتی اونایی که هیچوقت دستهای همدیگررو رها نکردن "دلداری و دلدادگی ! ♥♥

:: بازدید از این مطلب : 248
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 22 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : زضا
گاهی اوقات آدم هایی که همدیگر رو خیلی دوست دارن....... .....استعدادِ عجیبی در بدبخت کردنِ هم دارن .. بچه ها برام دعا كنيد نمي دونم چي بگم ولي دارم عشقم از دست ميدم اصلا خودم نمي دونم چرا داره اين كارو ميكنه يا اين كه ميكنم

:: بازدید از این مطلب : 288
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 22 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : زضا
خدایی هركي حاضره بعد از مرگ اعضاي بدنش اهدا بشه لايك كنه ♥

:: بازدید از این مطلب : 240
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 22 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : زضا
تنهایی‌ یعنیمادری که تو رو ۹ ماه تو شکمش تحمل کردولی تو ; بعضی‌ مواقع طاقت نداری یه لحظه تحملش کنی‌!!!سلامتی همه مادرهای دنیا ♥

:: بازدید از این مطلب : 195
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 21 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : زضا
من زنم.... یک زن آزاد... یک زن آزادهمن متولد می شوم، رشد می کنمتصمیم می گیرم و بالا می روم.من گیاه و حیوان نیستم. جنس دوم هم نیستم.من یک روح متعالی هستم؛ تبلوری از مقدس ترین ها !ـ من را با باورهایت تعریف نکن ! بهتر بگویم تحقیر نکن!ـمن آنطور که خود می پسندم لباس می پوشمقرمز، زرد، نارنجی ، برای خودم آرایش می کنممی خندم بلند بلند بی اعتنابه اینکه بگویند جلف است یا هر چیز دیگر...برای خودم آواز می خوانم حتی اگرصدایم بد باشدآهنگ میزنم و شاد ترین آهنگ ها را گوش می دهم،مسافرت میروم حتی تنهای تنها ....حرف می زنم، یاوه می گویم و گاهی شعر،اشک می ریزم! من عشق می ورزم......ـمن می اندیشم...من نظرم را ابراز می کنم حتی اگر بی ادبانه باشد و مخالف میل تو،فریاد می کشم و اگر عصبانی شوم دعوا می کنم...حتی اگر تمام این ها باآنچه تو از مفهوم یک زن خوبدر ذهن داری مغایر باشد

:: بازدید از این مطلب : 207
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 21 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : زضا
یونیسف، به رغم ممنوعیت ختنه دختران در بسیاری از کشورها، همچنان روزی ۸ هزار دختر و زن در سطح جهان ختنه می‌شوند.ختنه زنان ، نابودی لذت جنسی در زنان است که با روش های گوناگون انجام می شود . این کار یک شکنجه و نقص عضو به شمار می رود و در در بیش از ۳۰ کشورکه بیشتر آنها آفریقایی هستنداز هر ده مورد "ختنه فرعونی" زنان و دختران، یک مورد یا بلافاصله می‌میرد و یا بعد‌ها بر اثر عفونت ناشی از آن جان خود را از دست می‌دهد.واقعا ناراحت کننده س :((( :|مخالفان لطفا با لایک تنفرشون

:: بازدید از این مطلب : 208
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 21 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : زضا
به سلامتی همه کسایی کــه بزرگترین دروغ زندگیشون این بود : خوبم ...!!

:: بازدید از این مطلب : 271
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 21 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : زضا
شما مسلمان هستيد؟....بلهبه خدا اعتقاد داريد؟......بلهبه قرآن اعتقاد داريد؟......بلهمسيحيان را قبول داريد؟...به دين شون احترام ميذارميهوديان را قبول داريد؟؟؟؟؟؟؟؟؟.­..بزار راحتت كنم من به همه اديان احترام ميذارم.اينو قبول داريد كه فقط مسلمانان به بهشت ميرن؟؟...نه...ن­ه...نه اونايي كه به اين جمله اعتقاد دارن از همه اول به جهنم ميرن!!به اعتقاد من هر انسانى كه به خدا اعتقاد داشته باشدو با خدا باشد به بهشت ميرود!!!!!

:: بازدید از این مطلب : 265
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 21 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : زضا
چقدر خنده داره که فکر می کنیم دوست داشتن "تصاحبه"اما درستش اینه که دوست داشتن "توافقه"حالا چقدر خنده داره که به راحتی به اونی که دوسش داریم گاهی دروغ میگیم ولی بزرگترین معیارمون برای دوستی صداقته..!!و چقدر خنده داره که خيلي وقتا به دوستمون میگیم چرا ميخندی بگو ما هم بخنديم ...اما هیچ وقت نمی گیم...

:: بازدید از این مطلب : 259
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 21 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : زضا
هیچ لـذتـی بالاتر از کشیدن لــپ کسی که دوســش داری نیست..!!

:: بازدید از این مطلب : 303
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 21 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : زضا
موضوع انشا : خوش بختی …به نام خداخوش بختی یعنی قلب پدر و مادرت بتپد …پایان !!!

:: بازدید از این مطلب : 439
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 21 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : زضا
خندیدن خوبــــــهاما نه خنــده های اجبــاری !اینجـــور خنده ها نه بر خواسته از شادیـه نه آرامشاین خنده ها از یه اعصاب داغون و افکار پریشون میاد....خنده های تـلــــــــخ و عصبـــــی....!

:: بازدید از این مطلب : 255
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 21 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : زضا
به سلامتی دوست نازنینی که مى گفت:قبر منو خیلی بزرگ بسازین.... چون یه دنیا آرزو با خودم به گور میبرم.....!

:: بازدید از این مطلب : 204
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 21 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : زضا
اولین سرمشق زندگی فراموش نکردن کسانی است ک دوستشان داریم.

:: بازدید از این مطلب : 509
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 21 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : زضا
ميگن سـه موقع دعـــا برآورده ميشه:يکي وقت غروبـــــيکي زير بارونــــيکيم وقتي دلي ميشکنه . . .من وقتــــ غروب...زيــر بارون...با دلي شکسـته دعـا کردم...خدايا هيچ دلے شکسته نشـہ!

:: بازدید از این مطلب : 210
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 21 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : زضا
همیشه از "چوب خدا" ترسوندنمونولی حتی یه نفر هم به "بوس خدا" امیدوارمون نکرده!!!خدا هم مهربان است هم بخشنده.

:: بازدید از این مطلب : 234
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 21 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : زضا
هي غريبه!شب عروسي کت و شلوار سياه نپوش بانوي من سياه را دوست نداردبند کراواتت را بگذار او سفت کند اين کار را دوست داردوقتي دستانت را ميگيرد دستانش را فشار بده اين کار آرامش مي کندزحمت تاج عروسي را نکش من سليقه اش را مي دانم برايش گرفته امخلاصه کنم آقاجان تو و جان بانوي من

:: بازدید از این مطلب : 251
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 21 بهمن 1391 | نظرات ()