بعد از آن دیوانگی ها ‚ ای دریغباورم ناید که عاقل گشته امگوییا او مرده در من این چنینخسته و خاموش و باطل گشته امهر دم از آیینه می پرسم ملولچیستم دیگر بچشمت چیستم ؟لیک در آینه می بینم که وایسایه ای هم زانچه بودم و نیستمهمچو آن رقاصه هندو بنازپای میکوبم ولی بر گور خویشوه که با صد حسرت این ویرانه راروشنی بخشیده ام از نور خویشره نمیجویم بسوی شهر روزبیگمان در قعر گوری خفته امگوهری دارم ولی آن را ز بیمدر دل مردابها بنهفته اممی روم ... اما نمیپرسم ز خویشره کجا ... ؟ منزل کجا ...؟ مقصود چیست ؟بوسه می بخشم ولی خود غافلمکاین دل دیوانه را معبود کیستاو چو در من مرد نا گه هر چه بوددر نگاهم حالتی دیگر گرفتگوییا شب با دو دست سرد خویشروح بی تاب مرا در بر گرفتآه ... آری ... این منم ... اما چه سوداو که در من بود دیگر نیست نیستمی خروشم زیر لب دیوانه واراو که در من بود آخر کیست کیست ؟
:: بازدید از این مطلب : 278
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0