نوشته شده توسط : زضا
بــــــر روی زمــيـن ،چــــيـــزی بــــزرگـتر از انــسان نـــيـست . .و در انـــــسـان ،چــــيـــزی بـــــزرگ او

:: بازدید از این مطلب : 166
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 22 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : زضا
عــــقـل بـی عــاطـفه خـــطـرنـاک اســـت ،و عــــاطـفه بـــدون عـــقـل قـــابـل اعـــتـماد نــیـست .آدم کـــامـل آنــــسـت کـــه هـــم عــــقل دارد و هـــم عـــاطـفه . . !

:: بازدید از این مطلب : 180
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 22 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : زضا
اشخـاصی کـه نـمی تــوانـند دیـــگـران را بــبخـشـند ،پــل هـایی را کـه بــایـد از آن عــبـور کـنـند ، خــراب مـی نــمـایـند . . !

:: بازدید از این مطلب : 179
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 22 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : زضا
نظر تون چي هر روز يكي از خاطرات زندگيم براتون بنويسم دوستان ياد تون ميياد كه بهتون معناي زندگي رو گفتم يكي از خاطراتي كه مي خوام بگم مربوط به اين گي كه داخل زندگي ميشه كه تونستم يا نتونستم خوب درسش كنم مي شه

:: بازدید از این مطلب : 169
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 22 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : زضا
فاحشه را خدا فاحشه نکرد؛ آنان که در شهر نان قسمت می کردند، او را لنگ نان گذاشته اند، تا هر زمان که خود لنگ هم آغوشی ماندند،او را به تکه نانی بخرند . . . . .صادق هدایت

:: بازدید از این مطلب : 227
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 22 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : زضا
پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد پیاده رو در دست تعمیر بود به همینخاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد . مرد بهزمین افتاد و مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان رساندند . پس از پانسمانزخم ها ، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود.پیرمرد درفکر فرو رفت . سپس بلند شد ولنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حالگفت:"که عجله دارد ونیازی به عکسبرداری نیست " پرستاران سعی در قانع کردناو داشتند ولی موفق نشدند . برای همین از او دلیل عجله اش را پرسیدند . پیر مردگفت : زنم در خانه سالمندان است . من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم نمیخواهم دیر شود !پرستاری به او گفت : " شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم . که امروز دیرتر میرسید.پیرمرد جواب داد : متاسفم.او بیماری فراموشی دارد ومتوجه چیزی نخواهد شد وحتی مرا هم نمیشناسد.پرستارها با تعجب پرسیدند : پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید در حالی که شما را نمیشناسد؟پیر مرد با صدای غمگین وآرام گفت : " اما من که او را مي شناسم "

:: بازدید از این مطلب : 195
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 22 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : زضا
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم کهمیام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونمتا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد حال دختر خوب نبود نیاز فوری به قلبداشت از پسر خبری نبود دختر با خودش میگفت : میدونی که من هیچوقتنمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی ولی این بود اونحرفات حتی برای دیدنم هم نیومدی شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم آرامگریست و دیگر چیزی نفهمید…چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده ؟ دکترگفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحتکنید..درضمن این نامه برای شماست..!دختر نامه رو برداشت اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد بازش کرد و درون آنچنین نوشته شده بود:سلام عزیزم الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحتنباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهتبدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم امیدوارم عملت موفقیت آمیزباشه(عاشقتم تا بینهایت)دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود اون قلبشو به دختر داده بودآرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد و بهخودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…

:: بازدید از این مطلب : 349
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 22 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : زضا
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند که یکی از آنها ازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود .شب که می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می کردند .یک روز برادر مجرد با خودش فکر کرد و گفت:‌درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می کند.بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.در همین حال برادری که ازدواج کرده بود با خودش فکر کرد و گفت :‌درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم. من سر و سامانگرفته ام ولی او هنوز ازدواج نکرده و باید آینده اش تأمین شود.بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند که چرا ذخیره گندمشان همیشه با یکدیگرمساوی است.تا آن که در یک شب تاریک دو برادر در راه انبارها به یکدیگر برخوردند.آنها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن که سخنی بر لب بیاورندکیسه هایشان را زمین گذاشتند و یکدیگر را در آغوش گرفتند.

:: بازدید از این مطلب : 206
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 22 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : زضا
زن جوانی بسته‌ای کلوچه و کتابی خرید و روی نیمکتی در قسمت ویژهفرودگاه نشست که استراحت و مطالعه کند تا نوبت پروازش برسد .در کنار او مردی نیز نشسته بود که مشغول خواندن مجله بود.وقتی او اولین کلوچه‌اش را برداشت، مرد نیز یک کلوچه برداشت.در این هنگام احساس خشمی به زن دست داد، اما هیچ نگفت فقط با خود فکر کرد: عجب رویی داره!هر بار که او کلوچه‌ای برداشت مرد نیز کلوچه ای برمیداشت. این عملاورا عصبانی تر می کرد، اما از خود واکنشی نشان نداد.وقتی که فقط یک کلوچه باقی مانده بود، با خود فکر کرد:“حالا این مردک چه خواهد کرد؟”مرد آخرین کلوچه را نصف کرد و نصف آن را برای او گذاشت!...زن دیگر نتوانست تحمل کند، کیف و کتابش را برداشت و با عصبانیت به سمت سالن رفت.وقتی که در صندلی هواپیما قرار گرفت، در کیفش را باز کرد تا عینکش رابردارد، که در نهایت تعجب دید بسته کلوچه‌اش، دست نخورده مانده .تازه یادش آمد که اصلا بسته کلوچه‌اش را از کیفش درنیاورده بود

:: بازدید از این مطلب : 229
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 22 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : زضا
تو چشای سیاهش زل زد همون چشمایی که وقتی ۱۶سال بیشتر نداشتباعث شد تا پسرک عاشق شود و با خواهش و التماس بالاخره کاری کرد که باهم دوست شدندخترک نگاهی به ساعتش کرد و میون حرفای پسرک پرید و گفت:من دیرم شده زودی باید برم خونه...همیشه همین جور بوده هر وقت دخترک پسرک را میدید زود باید بر میگشت...پسرک معطل نکرد و کادویی که برای دخترک خریده بود رو با کلی اشتیاق به دخترک داددخترک بی تفاوت بسته را گرفت و تشکری خشک و خالی کرد...حتی کنجکاویی نکرد داخل بسته رو ببیند پسرک خواست سر سخن روباز کند که دخترک گفت :وای دیرم شد..من دیگه برم خداحافظ...خداحافظی کردند و پسرک در سوک لحظه جدایی ماتم گرفت و رفتن معشوق را نظاره کرد ....دخترک هراسان و دل نگران بود...در راه نیم نگاهی به بسته انداخت ...یه خرس عروسکی خوشگل بود..هوا دیگه داشت کم کم سرد میشد و سرعت ماشین هایی که رد میشدند ترس دخترک رو از دیر رسیدن بیشتر میکردتا به سر قرار رسید ...پسره مثل همیشه ۵ دقیقه تاخیر داشت اما بازم مثل همیشه ریلکس بود...دخترک سلام کرد و پسر پاسخ گفتدخترک بی درنگ بسته را به پسر داد و نگاه پر شوقش را به نگاه پسر دوخت.پسر نیم نگاهی به بسته انداخت و گفت: مرسی...بسته را باز کرد و ناگاه چشمش به نامه ای افتاد که عاشق خوش خیال دخترک برای او نوشته بود...لبخندی زد و به روی خود نیاورد...چند دقیقه ای را با هم سپری کردنو باز مثل همیشه خداحافظی و نگاه ملتمس عاشقی که از لحظه ی وداع بیزار استاین بار دخترک عاشق بود و پسره معشوق اومعشوقی که شاید جسم اون سر قرار با 5 دقیقه تاخیر حاضر شده بود ،اما دلش از لحظه اول جای دیگه ای بود ........کمی آن طرف تر صدای جیغ لاستیکی دخترک و پسر را متوجه نقطه ای در آن طرف کردپسرکی در زیر چرخ های ماشین جان می دادو آخرین نگاهش دوخته شده به معشوقه ای بود که به او خیانت کرده بود

:: بازدید از این مطلب : 246
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 22 بهمن 1391 | نظرات ()